آسيمه سر رسيدي از غربت بيابان
دلخسته ديدمت از آوار خيس باران
وامانده در تبي گنگ ناگه به من رسيدي
من خود شکسته از خود در فصل نااميدي
در برکه دو چشمت نه گريه و نه خنده
گم کرده راه شب را سرگشته چون پرنده
من ره به خلوت عشق هرگز نبرده بودم
آسيمه سر رسيدي از غربت بيابان
دلخسته ديدمت از آوار خيس باران
وامانده در تبي گنگ ناگه به من رسيدي
من خود شکسته از خود در فصل نااميدي
در برکه دو چشمت نه گريه و نه خنده
گم کرده راه شب را سرگشته چون پرنده
من ره به خلوت عشق هرگز نبرده بودم