آهنگ علیرضا افتخاری ایرج
در دل آتش غم رُخت تا که خانه کرد، دیده سیل خون، به دامنم بس روانه کرد
آفتاب عمر من فرو رفت و ماهم از افق چرا سر برون نکرد
هیچ صبح دم نشد فلک، چون شفق ز خون، دل مرا لاله گون نکرد
ز روی مَهت جانا پرده برگشا، در آسمان مه را منفعل نما
به ماه رویت سوگند، که دل به مهرت پابند، به طره ات جان پیوند
بیا نگارا جمال خود بنما، ز رنگ و بویت خجل نما گل را
رو در طرف چمن، بین بنشسته چو من، دل خون بس ز غم یاری غنچه دهن
گل درخشنده، چهره تابنده، غنچه در خنده، بلبل نعره زنان
هر که جوینده، باشد یابنده، دل دارد زنده، بس کن آه و فغان
ز جور مه رویان، شکوه گر سازی، به شش در محنت، مهره اندازی
همچون سالک دست خود بازی، همچون سالک دست خود بازی